{منبرک و دلنوشته مهدوی - شماره 7}
1- "جون عزیز نیست"؛
محمد بن بشیر در همان ایام محرم، پسرش به دست کفار اسیر شد. وقتی خبر به امام حسین(علیه السلام) رسید، حضرت از او خواستند که برود و هدیه ای یا پولی به آنان دهد تا آزاد شود ولی او گفت: درنده های بیابان زنده زنده مرا بخورند، اگر من چنین کاری بکنم. پسرم گرفتار است، باشد، مگر پسر من از شما عزیزتر است؟
[بحارالانوار ج44]
2- "اسیر پول نیست"؛
مردی صابون فروش، خیلی علاقه به دیدن امام زمان داشت. بالاخره قرار شد روزی توسط یکی از ابدال به خدمت امام زمان(عجل الله فرجه) برسند. در مسیر باران گرفت و مدام به فکر صابون هایش بود که لِه و خراب شده اند. وقتی خدمت حضرت رسیدند، امام فرمود او را برگردانید، همانا او مرد صابونی است...
3- "توی کسب و کارش دقت داره و حسّاسه"؛ مثل داستان پیرمرد قفل ساز...
4- "برای آوردنِ امامش بیکار نمیشینه"؛ چرا که افضل الاعمال، انتظار الفرج...
5- "برا ظهور امامش زیاد دعا میکنه"
منبع : کانال مهدیاران (Mahdiaran@)