{حکایات و تشرّفات - شماره 6}
مقداری خمس بر گردن حاج علی بغدادی (از خوبان روزگار) بود که آنرا به عالمان فقیه پرداخت کرد و راهی بغداد شد. در مسیر، با سیّد بزرگواری روبرو شد. عمامه ای سبز داشت و بر گونه اش خالی مشکی بود. آن سید، به او سلام کرد و در آغوشش کشید و گفت کجا میروی؟ شب جُمعست برگرد کاظمین، تا من و آن شیخ، گواهی دهیم که از دوستان جدّم علی هستی.
آقای بغدادی میگوید: من پیش از این از آیت الله آل یاسین خواسته بودم برای من سندی بنویسد و گواهی کند که من از دوستداران اهل بیت پیامبرم تا آن نامه را در کفنم بگذارم. از سیّد پرسیدم: از کجا مرا شناختی و این گواهی را میدهی؟ گفت: چگونه انسان کسیکه حق او را بطور کامل میدهد، نشناسد؟ گفتم: کدام حقّ؟ گفت: همان حقوقی که به وکیلم شیخ محمد حسن دادی. گفتم: آیا او وکیل شماست؟ گفت : آری.
از گفتارش شگفت زده شدم. فکر کردم دوست قدیمی من است، زیرا در برخورد اول مرا به نامم صدا زد. به خودمم آمدم که او چگونه بزرگترین علمای عصر را، وکیل خودش خواند. اما باز غافل شدم و موضوع را فراموش کردم! چیزی نگذشت که دیدم در حرم مطهر کاظمین هستیم بی آنکه از خیابانها و راههایی که به حرم میرسید، عبور کرده باشیم.
ورودی حرم ایستادیم. قرار شد چون من نمیتوانستم خوب زیارت بخوانم، ایشان برایمان بخوانند. ابتدا بر پیامبر و امامان سلام داد و پس ار نام امام عسکری، گفت: امام زمانت را میشناسی؟ بر او سلام کن! گفتم: اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا حُجَّةَ الله یا صاحِبَ الزَّمان... تبسم کرد و گفت: عَلَیکَ السَّلام و رَحمَةُ الله وَ بَرَکاتُهُ... وارد حرم شدیم... پس از نماز مغرب، از نظرم ناپدید شد و هر چه گشتم او را ندیدم! تازه به خودم آمدم و فهمیدم که ایشان امام عصر بوده و حیف او را دیر شناختم.
[النجم الثاقب داستان 31]
منبع : کانال مهدیاران (Mahdiaran@)