۳۹ مطلب با موضوع «حکایات و تشرّفات» ثبت شده است

یا مَنِ إسمهُ دَواء و ذِکرِهُ شِفاء

{حکایات و تشرّفات - شماره 9}

 

مریض دارها و گرفتارها بخوانند:

محمد بن یوسف میگوید : گرفتار مرض بَواسیر شدم. به پزشک مراجعه کردم و هزینه زیادی برای درمان مصرف کردم. اما دواء هیچ تاثیری نگذاشت. به همین دلیل نامه ای به حضرت صاحب الزمان نوشتم و از ایشان خواستم تا برایم دعا کند.

نامه ای شریف به دستم رسید که در آن نوشته شده بود، خداوند لباس عافیت و شفا بر تو بپوشاند و تو را در دنیا و آخرت همنشین ما قرار دهد.

پس از این دعا، یک جمعه هم بر من نگذشت که شفا گرفتم و زخم بدنم التیام یافت. یکی از دوستانم که پزشک بود، گفت: از نظر پزشکان چنین دردی که تو داشتی، هیچ دوایی ندارد و این شفا که گرفتی، جز از طرف خدا نیست.

[کافی ج1 ص 519؛ الارشاد للمفید ص 352]

 

9i

 

منبع : کانال مهدیاران (Mahdiaran@)

  • شنبه ۱ مهر ۹۶

مسلمان باشید!

{حکایات و تشرّفات - شماره 8}

 

یکی از دانشمندان، آرزوی زیارت امام زمان را داشت. مدتها ریاضت کشید و کوشید ولی نشد. سپس به علوم غریبه و اسرار حروف رو آورد، اما نتیجه نگرفت.

روزی در یکی از این حالات معنوی به او گفته شد: « دیدن امام زمان برای تو ممکن نیست، مگر آنکه به فلان شهر بروی ». او نیز رفت و در آنجا چله گرفت و به ریاضت مشغول شد. روزهای آخر بود که به او گفتند: « الان امام زمان، در بازار آهنگران، در مغازه پیرمرد قفل سازی نشسته اند ». سریعاً به آنجا رفت. وقتی رسید دید امام زمان نشسته اند و با پیرمرد گرم گرفته اند و سخنان محبت آمیز میگویند. سلام کرد، حضرت پاسخ دادند و اشاره به سکوت کردند.

دید پیرزنی قد خمیده با عصا آمد و قفلی را داد و گفت: اگر ممکنه برای رضای خدا این قفل را از من سه شاهی بخرید که به سه شاهی پول محتاجم. پیرمرد قفل را دید سالم است و گفت: این قفل هشت شاهی ارزش دارد... من کلید این قفل را میسازم و ده شاهی، قیمتش خواهد بود! پیرزن گفت: نه، نیازی ندارم.

پیرمرد با سادگی گفت: تو مسلمانی، من هم مسلمانم، چرا مال مسلمان را ارزان بخرم و حقت را ضایع کنم؟ این قفل اکنون هشت شاهی ارزش دارد، من اگر بخواهم سود ببرم، به هفت شاهی میخرم، زیرا بیش از یک شاهی منفعت بردن، بی انصافیست. باز تکرار میکنم: قیمت واقعی آن هشت شاهی است، چون من کاسبم و باید سود ببرم، یک شاهی ارزانتر میخرم! پیرزن باورش نمیشد. پیرمرد هفت شاهی به او داد و قفل را خرید.

همین که پیرزن رفت، امام به من فرمودند: « این منظره را تماشا کردی؟! اینطور شوید تا ما به سراغ شما بیاییم. چله نشینی لازم نیست، به جِفر متوسل شدن سودی ندارد. عمل سالم داشته باشید و مسلمان باشید تا من بتوانم با شما همکاری کنم! از همه این شهر، من این پیرمرد را انتخاب کرده ام، زیرا این مرد، دیندار است و خدا را می شناسد، این هم امتحانی که داد. از اول بازار... همه میخواستند که ارزان بخرند و هیچ کس حتی سه شاهی نیز خریداری نکرد و این پیرمرد به هفت شاهی خرید. هفته ای بر او نمیگذرد، مگر آنکه من به سراغ او می آیم و از او دلجوئی و احوالپرسی میکنم. »

[ملاقات با امام عصر، ص268]

 

8i

 

منبع : کانال مهدیاران (Mahdiaran@)

  • چهارشنبه ۲۹ شهریور ۹۶

انگار نه انگار امام زمان غایب است

{حکایات و تشرّفات - شماره 7}

 

مرحوم آیت الله مجتهدی :

یک روز در ایام تحصیل در نجف، پس از اقامه نماز پشت سر آیت الله مدنی، دیدم ایشان شدیداً دارند گریه میکنند و شانه هایشان از شدت گریه تکان میخورد، رفتم پیش آیت الله مدنی و گفتم: اتفاقی افتاده که اینطور گریه میکنید؟

فرمودند: یک لحظه، امام زمان را دیدم که به پشت سر من اشاره نموده و فرمودند: " آقای مدنی! نگاه کن! شیعیان من بعد از نماز، سریع میروند دنبال کار خودشان و هیچکدام برای فرج من دعا نمیکنند. انگار نه انگار که امام زمانشان غایب است! " و من از گلایه امام زمان به گریه افتادم...

[مهربانتر از مادر ، انتشارات جمکران]

بیایید جهت تعجیل در فرجش، یه کم فکر کنیم رو کارامون...

 

7i

 

منبع : کانال مهدیاران (Mahdiaran@)

  • شنبه ۲۵ شهریور ۹۶

گواهی

{حکایات و تشرّفات - شماره 6}

 

مقداری خمس بر گردن حاج علی بغدادی (از خوبان روزگار) بود که آنرا به عالمان فقیه پرداخت کرد و راهی بغداد شد. در مسیر، با سیّد بزرگواری روبرو شد. عمامه ای سبز داشت و بر گونه اش خالی مشکی بود. آن سید، به او سلام کرد و در آغوشش کشید و گفت کجا میروی؟ شب جُمعست برگرد کاظمین، تا من و آن شیخ، گواهی دهیم که از دوستان جدّم علی هستی.

آقای بغدادی میگوید: من پیش از این از آیت الله آل یاسین خواسته بودم برای من سندی بنویسد و گواهی کند که من از دوستداران اهل بیت پیامبرم تا آن نامه را در کفنم بگذارم. از سیّد پرسیدم: از کجا مرا شناختی و این گواهی را میدهی؟ گفت: چگونه انسان کسیکه حق او را بطور کامل میدهد، نشناسد؟ گفتم: کدام حقّ؟ گفت: همان حقوقی که به وکیلم شیخ محمد حسن دادی. گفتم: آیا او وکیل شماست؟ گفت : آری.

از گفتارش شگفت زده شدم. فکر کردم دوست قدیمی من است، زیرا در برخورد اول مرا به نامم صدا زد. به خودمم آمدم که او چگونه بزرگترین علمای عصر را، وکیل خودش خواند. اما باز غافل شدم و موضوع را فراموش کردم! چیزی نگذشت که دیدم در حرم مطهر کاظمین هستیم بی آنکه از خیابانها و راههایی که به حرم میرسید، عبور کرده باشیم.

ورودی حرم ایستادیم. قرار شد چون من نمیتوانستم خوب زیارت بخوانم، ایشان برایمان بخوانند. ابتدا بر پیامبر و امامان سلام داد و پس ار نام امام عسکری، گفت: امام زمانت را میشناسی؟ بر او سلام کن! گفتم: اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا حُجَّةَ الله یا صاحِبَ الزَّمان... تبسم کرد و گفت: عَلَیکَ السَّلام و رَحمَةُ الله وَ بَرَکاتُهُ... وارد حرم شدیم... پس از نماز مغرب، از نظرم ناپدید شد و هر چه گشتم او را ندیدم! تازه به خودم آمدم و فهمیدم که ایشان امام عصر بوده و حیف او را دیر شناختم.

[النجم الثاقب داستان 31]

 

6i

 

منبع : کانال مهدیاران (Mahdiaran@)

  • پنجشنبه ۲۳ شهریور ۹۶

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند...

{حکایات و تشرّفات - شماره 5}

 

شخصی بنام " اودی " میگوید: قبل از سال 300 ه.ق در مکه مشغول طواف خانه خدا بودم. در دور هفتم، دیدم عده ای از حاجیان گِرد جوانی زیبا و با شُکوه حلقه زده اند.نزدیکتر رفتم. سخنانش را شنیدم. چه زیبا سخن میگفت... خواستم جلو بروم که سیل جمعیت مرا کنار میزد.

از یکی پرسیدم او کیست؟ گفت فرزند رسول خدا که هر سال، برای گفتگو با خواص شیعیان ظاهر میشود. خود را به هر زحمتی به او رساندم. گفتم آقاجان هدایتم کنید و ایشان مُشتی سنگ ریزه به من داد و برگشتم. شخصی پرسید چه گرفتی؟ گفتم مشتی سنگ ریزه اما وقتی دستم را گشودم دیدم شمش طلاست...

دوباره با عجله نزدشان رفتم. تا مرا دیدند فرمودند: آیا برایت اتمام حجت شد؟ حقیقت را دیدی؟ نابینائیت رفع شد؟ مرا شناختی؟ گفتم نه به خدا قسم. فرمود: من مهدی هستم. من قائم زمان هستم که زمین را پس از آنکه پر از ظلم شود، پر از عدل و داد میکنم...

[بحارالانوار ج52 ص1؛ غیبة طوسی ص 253]

 

5i

 

منبع : کانال مهدیاران (Mahdiaran@)

  • سه شنبه ۲۱ شهریور ۹۶

تشرفی پر از معنا با اشک...

{حکایات و تشرّفات - شماره 4}

 

حاج محمدعلی فشندی تهرانی میگوید: در مسجد جمکران قم، اعمال را به جا آوردم و با همسرم می آمدم دیدم آقایی نورانی داخل صحن شده و قصد دارند به طرف مسجد بروند. گفتم: این سید در این هوای گرم تابستان از راه رسیده و تشنه است. ظرف آبی به دستش دادم تا بنوشد.

پس از آنکه ظرف را پس داد گفتم: آقا شما دعا کنید و فرج امام زمان را از خدا بخواهید تا امر فرجش نزدیک گردد. آن آقا فرمود: " شیعیان ما به اندازه ی آب خوردنی ما را نمیخواهند؛ اگر بخواهند دعا میکنند و فرج ما میرسد ". این را فرمود و تا نگاه کردم ایشان را ندیدم، فهمیدم امام زمان را زیارت کردم و ایشان امر به دعا نموده اند.

[شیفتگان حضرت مهدی، ج1، ص155]

شخصیت هایی مانند آیت الله بهجت، آیت الله شهید دستغیب و... از صحت گفتار و کردار، سلامت نفس و پاکی ضمیر آقای فشندی سخن گفته و دلدادگی او را به امام عصر گواهی داده اند.

 

4i

 

منبع : کانال مهدیاران (Mahdiaran@)

  • سه شنبه ۲۱ شهریور ۹۶

ماجرای ساعتی که طلا شد...

{حکایات و تشرّفات - شماره 3}

 

شیخ بزرگ، آقا عبدالصمد زنجانی گفت: یک وقت هشتاد تومان -تقریباً- بدهکار شدم و از ادای آن عاجز بودم و مشغول بعضی ختم ها و ریاضت های شرعی و توسلات شدم تا اینکه شبی امام زمان را در خواب دیدم و ایشان فرمودند: " ساعتت را به من نشان بده ". ساعتم را بدست ایشان دادم. ساعت را گرفتند و دوباره برگرداندند.

از خواب بیدار شدم و ناراحت از اینکه امام فقط به ساعتم نظر کردند و از بی قابلیتی ام ناراحت بودم که هیچ فیضی از ایشان نبردم. صبح به مجلس یکی از رفقا رفتم و پس از مدتی، آمدم ببینم ساعت چند است که یکی از حضار گفت ساعت طلا را از کجا پیدا کردی؟ گفتم: چی؟ ساعتم برنجی است و از فلانی خریدم.

ساعت فروش را احضار کردیم و گفت: من ساعت برنجی فروختم و هیچ شکی در آن نیست و از فلانی خریدم. تعجب و تحیّرم بیشتر شد، ناگاه یاد خواب شب قبل افتادم و برای حضّار تعریف کردم و همه فهمیدند این موضوع از اثرات کیمیایی دست امام زمان بوده که برنج زرد، طلا شده بود. یکی از اهل مجلس گفت بدهی شما چقدر است؟ گفتم 70 یا 80 تومن. گفت: من بدهی شما را ادا میکنم، شما هم این ساعت را به من هدیه کنید.

[برکات حضرت ولیعصر 375]

 

3i

 

منبع : کانال مهدیاران (Mahdiaran@)

  • سه شنبه ۲۱ شهریور ۹۶

ایران، شیعه خانه ی امام زمان

{حکایات و تشرّفات - شماره 2}

 

پس از فشارهایی که در جنگ جهانی اول اوضاع کشورمان را بسیار متشنج کرده بود و دشمنان برای تصاحب ایران هجوم آورده بودند، مرحوم میرزای نائینی (از علمای بزرگ شیعه) شکایات زیادی به امام زمان کردند. آقای نائینی می گوید:

خیلی نالیدم و به امام زمان شکایت کردم، یک روز برایم مکاشفه ای شد و حضرت را دیدم که ایستاده اند و به من با انگشت اشاره کردند که دیوار بسیار بلندی که کج شده بود را ببینم. بعد دیدم انگشت حضرت به طرف دیوار است و فرمودند:

این دیوار، ایران است، کج میشود اما با انگشتمان نگهش داشته ایم نمیگذاریم خراب شود. اینجا « شیعه خانه ماست »، کج میشود اما نمیگذاریم خراب شود.

[کتاب مجالس حضرت مهدی؛ ص261]

 

2i

 

منبع : کانال مهدیاران (Mahdiaran@)

  • سه شنبه ۲۱ شهریور ۹۶

فقط گناهکارن بخوانند!

{حکایات و تشرّفات - شماره 1}

 

سید بن طاووس میفرماید: سحرگاهی در سرداب مقدس سامرا بودم، ناگاه صدای ملایم امام زمان را شنیدم که برای شیعیان خود دعا میکردند و میفرمودند:

"خدایا شیعیان ما را از شعاع نور ما و باقیمانده گِلِ ما خلق کرده ای، آنها گناهان زیادی با اتکاء بر محبت و ولایت ما انجام داده اند؛ اگر گناهان آنها گناهی است که در ارتباط با توست از آنها بگذر که ما را راضی کرده ای و آنچه از گناهان آنها در ارتباط با خودشان هست خودت اصلاح کن... و آنها را از آتش جهنم نجات بده، و آنها را با دشمنان ما در خشم و غضب خود جمع نفرما."

[کتاب برکات حضرت ولیعصر 399]

کجایند گناهکارانی که به بهانه گناه و معصیت، از امام رئوفشان میترسند و ظهورش را به ضرر خود میدانند؟

 

1i

 

منبع : کانال مهدیاران (Mahdiaran@)

  • سه شنبه ۲۱ شهریور ۹۶
امام صادق (علیه السلام) :
هر کس خوشحال می شود و دوست دارد که در شمار یاران حضرت مهدی باشد، باید سه ویژگی داشته باشد: منتظر بودن، با وَرَع بودن، اخلاق بزرگوارانه داشتن.
(ورع یعنی دوری از گناه، تقوا داشتن و دوری از مکروهات و شُبَهات)
طبقه بندی موضوعات
آرشیو مطالب