{حکایات و تشرّفات - شماره 5}

 

شخصی بنام " اودی " میگوید: قبل از سال 300 ه.ق در مکه مشغول طواف خانه خدا بودم. در دور هفتم، دیدم عده ای از حاجیان گِرد جوانی زیبا و با شُکوه حلقه زده اند.نزدیکتر رفتم. سخنانش را شنیدم. چه زیبا سخن میگفت... خواستم جلو بروم که سیل جمعیت مرا کنار میزد.

از یکی پرسیدم او کیست؟ گفت فرزند رسول خدا که هر سال، برای گفتگو با خواص شیعیان ظاهر میشود. خود را به هر زحمتی به او رساندم. گفتم آقاجان هدایتم کنید و ایشان مُشتی سنگ ریزه به من داد و برگشتم. شخصی پرسید چه گرفتی؟ گفتم مشتی سنگ ریزه اما وقتی دستم را گشودم دیدم شمش طلاست...

دوباره با عجله نزدشان رفتم. تا مرا دیدند فرمودند: آیا برایت اتمام حجت شد؟ حقیقت را دیدی؟ نابینائیت رفع شد؟ مرا شناختی؟ گفتم نه به خدا قسم. فرمود: من مهدی هستم. من قائم زمان هستم که زمین را پس از آنکه پر از ظلم شود، پر از عدل و داد میکنم...

[بحارالانوار ج52 ص1؛ غیبة طوسی ص 253]

 

5i

 

منبع : کانال مهدیاران (Mahdiaran@)