نامه‌ای برای امام نوشت و در آن گفت: «با این وضع فرماندهان لشکرت می‌خواهی با من بجنگی؟ صَلاح تو این است که کناره‌گیری کنی و با من صُلح کنی و من هر شرطی که تو بگذاری می‌پذیرم.»

امام مجتبی بعد از دریافت نامه، در بین لشکری که از هم متلاشی شده بود، با همان حالت جراحت حاضر شدند و فرمودند: «مردم! من می‌دانم خودم به تنهایی چگونه خدا را عبادت کنم که از من راضی باشد. اگر ایستاده‌ام به‌خاطر شماست. معاویه دارد به چیزی دعوت می‌کند که نه خیر دنیا در آن هست و نه آخرت. اگر پیشنهاد او را بپذیریم می‌بینم آب و نانی که خدا برای شما مقدّر کرده را بچه‌هایتان از درب خانهٔ آن‌ها درخواست می‌کنند اما آن‌ها دریغ می‌کنند. اگر رضای خدا و مرگ با عزّت را ترجیح می‌دهید پیشنهاد او را نادیده بگیرید و به جنگ او بروید که جز شمشیر بین ما و او نباید باشد. اما اگر دنیا و باقی‌ماندن در دنیا را ترجیح می‌دهید پیشنهاد او را بپذیریم.»

اینجا بود که از جای جای لشکر به صراحت فریاد بلند شد: «دنیا و باقی ماندن در دنیا...» یعنی ما تو را نمی‌خواهیم؛ معاویه را می‌خواهیم. و اینجاست که امام صلح را می‌پذیرند.

اکنون نیز معاویه های زمان، برای به انزوا کشیدن منجی بشریت در تلاش هستند. ما برای تحقق ظهور منجی چه می‌کنیم؟! دنیا یا رضای خدا؟ کدام را انتخاب می‌کنیم؟

 

389y

 

منبع : کانال مهدیاران (Mahdiaran@)