{حکایات و تشرّفات - شماره 37}
در مغازه عطاریم نشسته بودم که دو نفر برای خریدن سِدر و کافور به دکان من وارد شدند. متوجه شدم اهل بصره و مردم عادی نیستند. با پرسش و اصرار متوجه شدم از ملازمان حضرت حجت هستند. با تضرع و زاری از آنها خواستم مرا به ملاقات حضرت ببرند. در نهایت پذیرفتند و به راه افتادیم.
در راه باران گرفت. اتفاقا من در وقت خروج از بصره، صابونی پخته و آن را برای خشک شدن در آفتاب، بر پشت بام گذاشته بودم. وقتی باران را دیدم به یاد صابون ها افتادم و خاطرم پریشان شد. مقداری که رفتیم در دامنه ی بیابان به چادری رسیدیم. یکی از ملازمان گفت حضرت در آن چادر است و برای گرفتن اذن دخول برای من، به داخل رفت.
گفت و گوی آنها را شنیدم که حضرت فرمودند: او را به جای خود برگردانید و دست رد به سینه اش بگذارید، تقاضای او را اجابت نکنید و در شمار ملازمان ما ندانید، زیرا او مردی است صابونی.
[کتاب میر مهر، ص ٣٠٨]
آل عمران، آیه ٩٢: "لَن تَنَالُوا البِرَّ حَتَّی تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ"
منبع : کانال مهدیاران (Mahdiaran@)